تمامي انسانها پاك هستند
7 یا 8 ساله بودم ،در نزدیکی محل زندگی مان ،رستورانی دایر بود که بعد از حدود دو سال ،اعلام شد تمامی اشپزان ان از اقلیت های مذهبی بوده وبه همین دلیل کسب و کارشان نامجاز اعلام و درب ان برای همیشه بسته شد.
خوب یادم است که تمامی اهل محل خروشان از این پنهان کاری به خشم امده بودند . و دخترکان دبستانمان نیز از هیاهوی خانواده اشان حرف می زدنند و از اینکه چگونه باید جواب این گناه را به درگاه خداوند بدهند!
نمی توانستم درک کنم که چه چیز نادرستی در برخی از هم نوعان ما وجود دارد که انها را نجس می کند و غذایشان را نا پاک !با ذهن کودکانه ام فکر می کردم ،شاید با خوردن دست پخت انها دچار بیماری لاعلاجی شویم یا تبدیل به موجودی فرا زمینی!وقتی با این فکر مشغول از مدزسه به خانه رسیدم به سراغ پدرم رفتم و از او پرسیدم که چرا بعضی از انسان ها بعضی دیگر را نجس می دادند و ایا ما قرار است به خاطر چیزی که نباید می خوردیم بمیریم؟!پدرم خندید و گفت ، نه ما نمی میریم ما پیرو اقای منتظری هستیم و ایشان هیچ انسان روی زمینی را نجس نمی دانند و ما این حق را هم نداریم که خلق خدا را ناپاک قلمداد کنیم .
از ان روز 17 سال می گذرد و هر بار که از من می پرسند ، مقلد چه کسی هستم ،که البته سوالی عادی در شهری مانند قم است، با افتخار نام تو را بیان می کنم و هر بار با لبخندی دلیل این این مباهات را بیاد می اورم . برای من هیچ چیز قانع کننده تر از به رسمیت شناختن حق انسانیت از سوی تو نبود ، چه در 7 سالگی چه حالا که غربت عقیده ات را بیشتر درک می کنم .
....
می دانم که تو روزهای بزرگی به زندگی ات دیده ای ،روزهایی عظیم و جاودان و شاید حتی هر لحظه ی زندگی ات ارزش یک یادگاری را می داشته است .اما من کمتر روزی را مثل 29 اذر 88 دیده بودم ،گرچه ماه هاست عادت کرده ایم یا اشک شوق بریزیم از عظمت یا بغض پنهان کنیم از درد تنهایی و خفقان ... اما ان روز روز دیگری بود ،شهر دیگری بود ،صدای دیگری بود .هر طرف غم نبودنت بود و فریاد رفتنت .
کاش همه ما ،همه ی کسانی که بودیم و نبودیم یک بار فرصت ادای کلاممان را رو در رویت داشتیم ،کاش حسرت به دلمان نگذاشته بودی ،کاش ضجه هایمان را می شنیدی و التماس کردنمان را می دیدی . همه به خاطر تو ،فکر تو و ایمان تو ،به دنبالت امده بودیم و با هم عهد بستیم که به زودی ،زود تر از هر لحظه ،ارزوی تورا براورده کنیم . تویی که تنهاییت برای همه مه جا داشت و دل غم دیده ات به اندازه ی اندوه بشریت بزرگ و بی دریغ بود.
ان سیل عظیمی که حتما دیده ای ، ازادیت را با جان فریاد می کردند و با اشتیاق تبریک می گفتند ،به تویی که با رفتنت ما را هزارن بار هزار به جلو راندی و از پیله ی مان بیرون کشیدی .یادمان دادی که قدرت خدا و سرنوشت چیزی نیست که بتوان با دستور و شلاق و شکنجه نابودش کرد .
به یادمان اوردی عجز و ناتوانی دوران کهن ظلم و ستم و رسوایی ستمگررا،و مستی پیروزی و شعف ازادی را .
برایمان شعله ی عدالتی را به تصویر کشیدی که با دروغ و فریب و خشم و خون نمی توان خاموشش کرد.
دیگر خروشمان تمامی ندارد . ما ،تمامی فرزندانت ،ایرانمان را دوباره گل باران می کنیم. و پیشکش خواهیم کرد به تمام نبودن هایت ، نبودن های ندا ، نبودن های سهراب و... همه ی فرزندان ایران زمین.
7 یا 8 ساله بودم ،در نزدیکی محل زندگی مان ،رستورانی دایر بود که بعد از حدود دو سال ،اعلام شد تمامی اشپزان ان از اقلیت های مذهبی بوده وبه همین دلیل کسب و کارشان نامجاز اعلام و درب ان برای همیشه بسته شد.
خوب یادم است که تمامی اهل محل خروشان از این پنهان کاری به خشم امده بودند . و دخترکان دبستانمان نیز از هیاهوی خانواده اشان حرف می زدنند و از اینکه چگونه باید جواب این گناه را به درگاه خداوند بدهند!
نمی توانستم درک کنم که چه چیز نادرستی در برخی از هم نوعان ما وجود دارد که انها را نجس می کند و غذایشان را نا پاک !با ذهن کودکانه ام فکر می کردم ،شاید با خوردن دست پخت انها دچار بیماری لاعلاجی شویم یا تبدیل به موجودی فرا زمینی!وقتی با این فکر مشغول از مدزسه به خانه رسیدم به سراغ پدرم رفتم و از او پرسیدم که چرا بعضی از انسان ها بعضی دیگر را نجس می دادند و ایا ما قرار است به خاطر چیزی که نباید می خوردیم بمیریم؟!پدرم خندید و گفت ، نه ما نمی میریم ما پیرو اقای منتظری هستیم و ایشان هیچ انسان روی زمینی را نجس نمی دانند و ما این حق را هم نداریم که خلق خدا را ناپاک قلمداد کنیم .
از ان روز 17 سال می گذرد و هر بار که از من می پرسند ، مقلد چه کسی هستم ،که البته سوالی عادی در شهری مانند قم است، با افتخار نام تو را بیان می کنم و هر بار با لبخندی دلیل این این مباهات را بیاد می اورم . برای من هیچ چیز قانع کننده تر از به رسمیت شناختن حق انسانیت از سوی تو نبود ، چه در 7 سالگی چه حالا که غربت عقیده ات را بیشتر درک می کنم .
....
می دانم که تو روزهای بزرگی به زندگی ات دیده ای ،روزهایی عظیم و جاودان و شاید حتی هر لحظه ی زندگی ات ارزش یک یادگاری را می داشته است .اما من کمتر روزی را مثل 29 اذر 88 دیده بودم ،گرچه ماه هاست عادت کرده ایم یا اشک شوق بریزیم از عظمت یا بغض پنهان کنیم از درد تنهایی و خفقان ... اما ان روز روز دیگری بود ،شهر دیگری بود ،صدای دیگری بود .هر طرف غم نبودنت بود و فریاد رفتنت .
کاش همه ما ،همه ی کسانی که بودیم و نبودیم یک بار فرصت ادای کلاممان را رو در رویت داشتیم ،کاش حسرت به دلمان نگذاشته بودی ،کاش ضجه هایمان را می شنیدی و التماس کردنمان را می دیدی . همه به خاطر تو ،فکر تو و ایمان تو ،به دنبالت امده بودیم و با هم عهد بستیم که به زودی ،زود تر از هر لحظه ،ارزوی تورا براورده کنیم . تویی که تنهاییت برای همه مه جا داشت و دل غم دیده ات به اندازه ی اندوه بشریت بزرگ و بی دریغ بود.
ان سیل عظیمی که حتما دیده ای ، ازادیت را با جان فریاد می کردند و با اشتیاق تبریک می گفتند ،به تویی که با رفتنت ما را هزارن بار هزار به جلو راندی و از پیله ی مان بیرون کشیدی .یادمان دادی که قدرت خدا و سرنوشت چیزی نیست که بتوان با دستور و شلاق و شکنجه نابودش کرد .
به یادمان اوردی عجز و ناتوانی دوران کهن ظلم و ستم و رسوایی ستمگررا،و مستی پیروزی و شعف ازادی را .
برایمان شعله ی عدالتی را به تصویر کشیدی که با دروغ و فریب و خشم و خون نمی توان خاموشش کرد.
دیگر خروشمان تمامی ندارد . ما ،تمامی فرزندانت ،ایرانمان را دوباره گل باران می کنیم. و پیشکش خواهیم کرد به تمام نبودن هایت ، نبودن های ندا ، نبودن های سهراب و... همه ی فرزندان ایران زمین.
ف. موسوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر