۱۳۸۸/۰۹/۲۳

بگذاريد اين وطن وطن شود

بگذاريد اين وطن وطن شود

30 سال پيش بود ‘ اين روزها روياها به اوج خود رسيد ‘ شب ؛ روز ديگري شده بود ‘ چراغان رويا ي آزداي ‘ برابري ‘ برادري .

مردان و زنان با لبخند و آيينه همديگر را بدرقه مي كردند؛ بي كلامي و با نگاهي سقوط استبداد را پيش بيني مي كردند و در سرماي زمستان بهار را به انتظار تشسته بودند.

با خود مي گفتند ؛ اين وطن وطن مي شود سرزميني با فرصت و امکان واقعی برای همه کس ؛ زند گی آزاد مي شود و برابری پايان رنج داشتن و نداشتن.

و با چنين روياها پيروزي را چشن گرفتيم ؛ دست افشاني و پايكوبي كرديم و رهبران خويش را بر شانه هايمان نشانديم و گرد جهان گردانديم.

30 سال گذشت و اكنون با خود مي گويم كه برای من هرگز نه برابری در کار بوده است نه آزادی ؛ فریبم دادند به دورم افکنده اند، در سرزمين خويش بيگانه خطابم مي كنند. با خود مي گويم آيا من و ما همانيم که در آن روزگاران زماني که ما را رعیت شاهان مي دانستند؛ بزرگترين آرزومان را در رویای خود پرورديم، رویایی شگفت ؛ مقتدر ؛ جسورانه و راستین.

اما دريغ بردگان قدرت ؛ در چنبره بي پايان سود ‘ ثروت ؛ شهرت و مقام به فرمان آز و طمع همه چيز را از آن خود مي خواهند و مردم ؛ نگران، گرسنه، شوربخت، با وجود آن رویا، هنوز محتاج کمی نان و آزادي .

اينك بازهم روياي آزادي ؛ مردان زنان يك صدا مي گويند " بگذاريد اين وطن دوباره وطن شود" ( لنگستون هيوز ) بگذاريد همان شود كه در سال ها پيش در روياي هاي خود آن را جستجو مي كرديم سرزميني بزرگ به وسعت عشق ‘

سرزميني كه در آن زورمداران نتوانند بر خوان رنگين آن به سورچراني بنشينند و ملت را به مسلخ ببرند؛ آزادي تنها واژه تزييني نيست و وطن پرستي جرم نباشد.

بگذاريد اين وطن وطن شود آن چنان كه در آن سال ها بر وعظ و خطابه با تمسك به كتاب و عترت نويدش را داده بوديد و ما بر صداقتتان ايمان داشتيم و گوش يقين و ايمان را به آن سپرديم و هرگز در بارومان ترديد راه نداديم.

اينك اگرچه گرفتار آمديم اما بازهم سرشار از امید و اقتداريم. اگرچه گامي به پيش نگذاشتم اما در روياي پرشي دوباره هستيم. مي خواهيم سرزمین آزاد گان را بنیان بگذاريم.

مي خواهيم اين وطن وطن بشود جايي که هنوز آن چه می بایست بشود نشده است اما باید بشود. سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.

اينك جوانان وطن هم قسم شده اند؛ تا بار ديگر وطن خويش را بسازند بي خشم و نفرت ؛ با جامه سبز برتن خود را با خاك وطن گره زده اند.با خود زمزمه مي كنند آه اگر آزادي سرودي مي خواند؛ ديگر هيچ كجا ديوار فروريخته اي باقي نمي ماند ( احمد شاملو ) ديگر كسي را پرواي فرياد زدن نبود ؛ ديگر كسي را به جرم با هم بودن در خيابان به داغ و درفش نمي ترساندند ؛ انديشه هواي تازه مي يافت بوسعت پر پرواز .

آه اگر آزادي سرودي مي خواند اين وطن وطن مي شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر