ملاقات با پدر پس از ۹ ماه اسارت؛دلنوشته ای از همسر تاجزاده
. ادامه راه سبز«ارس»: فخرالسادات محتشمی پور، همسر مصطفی تاجزاده در نوشته ای به توصیف اولین ملاقات دخترش با پدر دربندش پس از ۹ ماه اسارت پرداخته است.
بعد از فیلتر شدن سایت روزنه و مسدود شدن وبلاگ روزنه در پرشین بلاگ، وبلاگ شخصی فخرالسادات محتشمی پور در بلاگ اسپات نیز فیلتر شد. محتشمی پور که بعد از بازداشت همسرش، مصطفی تاج زاده، دلنوشته هایش را خطاب به همسر، فرزندان و مردم ایران به طور مستمر در وبلاگش منتشر می کرد با اظهار تاسف از محدودیت های بیشماری که برای خانواده زندانیان سیاسی ایجاد می شود گفت: "من گفتنی های زیادی با مردم شریف و فهیم ایران دارم که به موقع از طریق همین روزنه های کوچک باقیمانده بیان خواهم کرد".
متن این دلنوشته كه پس از فيلتر شدن وبلاگ ايشان در اختيار سايتها قرار گرفت به شرح زیر است:
اولین ملاقات تو در زندان با پدر! تلخِ شیرین یا شیرینِ تلخ؟
از لحظه ای که پا به خاکِ پاک وطن گذاشتی منتظر این دیدار بودی. نمی دانم چه تصوری داشتی از این دیدار نامأنوس که سپهر در تمام مدت بازداشت پدرش به آن تن نداد و منتظر ماند تا در خانه او را ببیند! بی تابی هایت مرا ناآرام می کند دردانه پدر. لختی آرام بگیر و بگذار حواسم را جمع کنم ببینم چه تدبیرباید؟ تو خوب است که قبل از ملاقات حواست پرت باشد و به چیزهای دیگری فکرکنی تا سختی و سنگینی این ساعات و دقایق را کمتر احساس کنی. حالا کم کم می رسیم به منطقه اوین.
زیاد از این جا گذشته ایم. قبل از این که این پل عظیم را بسازند و بی تفاوت رد می شدیم و گاه نگاهی به آن سو می انداختیم و آن نگهبان بالای اتاقک را به سختی می دیدیم و در دل برای آزادی همه زندانیان دعا می کردیم. و من روزهایی که این مسیر را برای پیاده روی صبحگاهی انتخاب می کردم وقتی نان بربری تازه را در دست می گرفتم یادم می رفت که بعضی از اسیران اوین تنها به خاطر گرسنگی مرتکب جرم شده اند و خانواده هایشان گرفتارتر از قبل.
زندان! هیچ تصویر روشنی نداشتیم ما از درون زندان! حتی وقتی که من در وزارت کشور خدمت می کردم و گاهی برای بازدید به بند زنان می رفتیم و گزارش های با آب و تاب می شنیدیم و مشاهدات عینی مان را ثبت و ضبط می کردیم و فکر می کردیم همه آن چه که هست دیده ایم بی خبر از زوایای پنهان. حالا هم تصویر کاملی ندارم از زندان،علیرغم همه آن چه که شنیده ام. مهم نیست که چه شنیده ایم. آن چه مهم است موقعیت این روزهای اوین است. اوین خوشبخت که اقامتگاه بهترین هاست. اوین خوشبخت به وجود بهترین های این خاک پاک. حالا باید پیاده شوید همین جا.
بالاتر نمی شود رفت. مامور می گوید حرف شما متین که مادربزگ کمر درد و پا درد دارد، ولی من نمی توانم از دستور تخلف کنم. می گویم به رئیست بگو اگر پدر و مادر پیر داری باید بفهمی که در این سن و سال بالا رفتن از این پله های تیز که انگار تمامی ندارد، آسان نیست. با التماس نگاهم می کند و می گوید ولی من نمی توانم این را به مقام مافوق بگویم. دخترم مرا مذمت می کند: مامان حالا زورت به این بنده خدا می رسد ؟؟؟حق با اوست. ما زورمان به بالادستی ها نمی رسد اما معتقدیم که «یدالله فوق ایدیهم».
مادرها یکی یکی پله های تیزِ تمام نشدنی را طی می کنند و در هر پله یک نفرین. و چقدر ترسناک است این پشت در زندان، وقتی فضا پر می شود از نفرین انسان های درمانده که در جستجوی فرزند از راه های دور خودشان را به سختی می رسانند اینجا، تنها به امید گرفتن خبری و وقتی که امیدشان ناامید می شود توسط نگهبان مأمور طفلکی که سپر بلاست.
تو متحیر نگاه می کنی و چیزهایی که برای ما نه ماه است تکرار می شود برایت غریبه و عجیبند دخترم. خواهرت می خندد و می گوید: چرا ماتت برده دختر اینجا اوین است. زندان آدم های خوب و خدمتگزار مثل پدرمان و من دلم می خواهد های های گریه کنم. اینجا اوین است و تو پس از نزدیک دو سال دوری از ما باید پدرت را در این مکان ملاقات کنی. واقعیت با همه نحوست و سیاهیش تو را در برگرفته و تو نمی خواهی باور کنی که پاداش خدمتگزاری های صادقانه پدر در این سی سال که تو بیست و هفت سالش را شاهد بوده ای، این است. و من چقدر خوشحالم که تو بعد از نه ماه که از بازداشت پدر می گذرد او را می بینی. حالا که او پنج ماه است از انفرادی درآمده و حال و روزش بهتر شده و حالاتش عادی تر شده و آرامشش ما را آرام می کند.
کاش در ملاقات اول هم تنها رفته بودم و خواهرت را همراه نمی بردم تا آن تصویر ناخوشایند از پدر دربندش برای همه عمر مهمان چشمان زیبایش نباشد. کاش هیچ فرزندی پدر را در اسارت نبیند. به قول پدرت کاش دشمن هم این روزها رانبیند. و چه خوب که سپهر مقاومت کرد و این صحنه را برای همیشه تحریم کرد
برای خود. سپهر اسطوره ای!!!حالا تو در آغوش پدر پنهان شده ای و در دریای محبت بیکرانش غرق شده ای.من چشمان پدرت را می بینم که اشک آلود است و تکان خوردن شانه های ظریف تورا دخترم. همه آرزوی جوانیم. عزیزم. خواهرت، هم پای شما اشک می ریزد.انگار آن ملاقات اول برایش تداعی شده و شاید به حال تو غبطه می خورد که نبودی و ندیدی ناخوشایندترین تصویرهای عالم را! بس است دخترم بس است. می ترسم در و دیوار این اتاق کوچک از هم بشکافند با بروز این احساسات پاک.
می ترسم این سیلی که جاری شده از چشمان شهلایت همه ما را در خود غرق کند.پدر آرام به پشتت می زند: گریه نکن دخترم گریه نکن. و من همه سختی زندگی را بر پشت خود هوار شده می بینم. من، همسر یک زندانی سیاسی که قهرمان ملی است، اسطوره مقاومت و تبلور مردانگی. بیا بنشین و برای پدر حکایت کن حال و روزت را. از خوبی ها بگو برایش. بگذار وقتی شب در خلوت خود این لحظات را مرور می کند تنها چهره معصوم تو و لبخند زیبایت و خاطره قشنگ این دیدار در خاطرش تجدید شود. عزیزدل اینقدر سوال نکن بابا کی می آیی؟؟؟
دلت را بگذار پیش دل خواهرت که در هر ملاقات سعی می کند فقط از آرام بودن اوضاع بگوید و از هوا که خوب است و زندگی که جریان دارد و به قول سپهر از این که همه چیز اوکی هست و آروم! خواهرت از پدر سوالی نمی کند که جوابش سخت باشد و او بلد نباشد و دربماند. درماندگی پدر در برابر فرزندش هیچ خوشایند نیست و دلت را بگذار پیش دل بچه هایی که هنوز پس از گذشت ماه ها از اسارتشان باید برای هر ملاقات التماس کنند و بعد هم بنشینند پشت شیشه های کثیف و گوشی های کثیف را به دست بگیرند بگویند: بابا سلام. تو سلامت را بی واسطه به پدر رساندی شکرانه دارد. سلام علی را هم رساندی و او با شوق پاسخ داد و …
من چه می گویم؟ همه آن چه من دیدم تو بهتر دیدی در اولین ملاقات. خدا کند این آخرین ملاقاتت باشد در اوین دخترم. خدا کند دوران خوشبختی اوین زودتر تمام شود و او به خانه برگردد در جمع چهارنفریمان که فقط یک غایب دور از وطن دارد. و خدا کند وقتی پدر به خانه می آید همه خانه های سوت و کور این روزهای نزدیک عید، با حضور آزادگان دربند رونق و صفای بهاری گرفته باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر